سال 1347 در روستای حاجی کلا از توابع بهنمیر شهرستان بابلسر، پسری به دنیا
آمد
که نامش را غلامعلی گذاشتند. او در میان سه برادر و چهار خواهرش، فرزند ششم
خانواده
بود. او نیز مانند بچه های دیگر، دوران کودکی را گذراند. با پدر دائم به مسجد
می رفت
و نماز می خواند تا به سن مدرسه رسید.
برای رفتن به مدرسه سر از پا نمی شناخت. بچه ها همه به او علاقه داشتند. با
سن و
سال کمی که داشت اما خیلی بزرگتر نشان می داد، دوران ابتدایی را در مدرسه ی
ابوذر
غفاری گذراند و راهنمایی را در مدرسه ی دهه انقلاب و دبیرستان را در استان
گلستان،
شهرستان گرگان، مدرسه شهدا گذراند.
او خیلی مهربان، دوست داشتنی، بذله گو، انعطاف پذیر و اهل معاشرت بود. با
هرکس
طبق روحیاتی که داشت برخورد می کرد. به ورزش های رزمی عالقه مند بود. در
کارهای
منزل به مادرش کمک می کرد حتی در پخت و پز. به صحرا می رفت و برای گاوها
علف
جمع می کرد.
غلامعلی تا دوم دبیرستان درس خواند اما به خاطر علاقه ای که به مباحث دینی
داشت
که وارد حوزه علمیه شد. برادران بزرگش در جریان انقلاب، با تشکیل جلسات مکرر
علیه
رژیم و همینطور پخش اعلامیه های امام در مبارزه با رژیم، نقش بسزایی
داشتند.
ً او کاملا از رفتار برادرانش درس آموخت و تاثیر پذیرفت. به برادر بزرگش هدایت
خیلی
عالقه داشت. انقالب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی تحول عظیمی در او به
وجود
آورد. حال دیگر انقلاب پیروز شده بود.
زمانیکه 13 سال داشت، وارد سپاه و بسیج شد. علاقه وصف ناشدنی به امام داشت
و
همیشه می گفت: بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد. بعد از شروع شدن جنگ
تحمیلی، عاشق رفتن به جبهه شد و شخصیت و رفتار ایشان شکل تازه ای به خود
گرفت.
اولین بار در سن 14 سالگی به جبهه رفت. هر چه والدینش به او می گفتند که درس
خود
را ادامه بده، او می گفت: االن جبهه به من نیاز دارد، یکبار هم مجروح شد. در
عملیات
والفجر 8، ترکش به پشتش اصابت کرد..
. با وجود ترکش در بدنش، باز هم به جبهه می رفت. دقیقاً هفت مرتبه به جبهه
رفت
خدا خواست که او به این عدد مقدس برسد، عدد 7، یعنی 7 بار در مناطق عملیاتی.
و
بالاخره حج او قبول شد و آخرین بار در تاریخ 1365/10/11 به جبهه رفت و در
منطقه
شلمچه، در عملیات کربالی 5 که با رمز یا زهرا شروع شده بود، در تاریخ
1365/10/22
به شهادت رسید.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود، طرز نماز خواندنش تغییر کرده بود و
به
خانواده اش گفته بود که دیگر بر نمی گردد.
همیشه می گفت: خط امام راه خداست و خون شهدا را پایمال نکنید، میگفت
دوست
دارم مثل حضرت فاطمه، گمنام باشم و بدنم تکه تکه شود. و چه زیبا به آرزوی
خود
رسید. در تاریخ 1365/10/22 لباسهای او را در حاجی کلای بهنمیر دفن کردند.
آری
او مفقود شده بود و بالاخره بعد از 9 سال به آغوش خانواده بازگشت و چه زیبا به
بانوی
جهان اسلام حضرت زهرا اقتدا کرد.
فرازهایی از وصیت نامه ی شهید
این را از اعماق قلبم می گویم، اگر بدنم را قطعه قطعه کنند و بسوزانند، هرگز
از اسلام عزیز دست
نخواهم کشید و بر دشمن خود ثابت خواهم کرد که ما از صحابه حسینیم و در دامان
خمینی پرورش
یافته ایم. هدفم احیای اسلام مقدس، روحم جهاد فی سبیل الله و پیکرم دفاع از
اسلام و مقابله با کفر
است و اگر مفقود الجسد شدم، این مایه سعادت من است و برای من هیچ ناراحت
نباشید، چون می
خواهم همانند فاطمه (س) گمنام شوم. اگر جنازه ام را آوردند، صبر و استقامت،
شجاعت و شهامت خود
را به کار برید و گریه نکنید که دشمن سوء استفاده می کند.
یادها و خاطره ها
پدر شهید: او از کدو خیلی بدش می آمد. یک روز مادرش برای ناهار، کدو با برنج
درست
کرد. او غذا را نخورد و رفت داخل طویله و گاوها را باز کرد و در باغ رها کرد
تا همه کدوها
را بخورند. بعدها خودش اعتراف کرد و با صداقت گفت که من این کار را
کردم.
برادر شهید: در تاریخ 1363/5/21، زمانی که قرار بود عملیات کربلای 5 شروع
شود،
غلامعلی خواب شهید علی کریمیان را می بیند و از او می پرسد: آیا جنگیدن من
مورد
تأیید قرار می گیرد؟ آیا شهید می شوم یا خیر؟ شهید کریمیان به او می گوید: تو
خیلی
خوب جنگیدی و عالی عمل کردی و خداوند هم قبول دارد.
شما فردا شهید خواهید شد و به ما ملحق می شوی، همین لحظه از خواب بیدار
می
شود و خوشحال به اطرافیان می گوید: من فردا شهید می شوم، بعد دو رکعت نماز
خواند
و با خدایش راز و نیاز کرد و از این اتفاق بسیار خوشحال و خرسند بود.
خواهر شهید: غلامعلی همیشه می گفت: اگر شهید شدم، دوست دارم گمنام باشم
مثل فاطمه زهرا (س) شما ناراحت نباشید. چند بار دیدم داخل ماهی تابه شن ریخت
و
روی اجاق گاز گذاشت، وقتی شن داغ شد، دستش را روی آن گذاشت. به او گفتم:
چرا
این کار را می کنی؟ گفت: دست خود را قوی می کنم تا برای هر چیزی آزرده نشود
تا
زمانیکه به جبهه رفتم در برابر مشکالت استقامت داشته باشم.